آرادآراد، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 20 روز سن داره

آراد نبض زندگی

عاشقتم...

سلام به تنها بهونه زندگیم و همه دوستای گلمون که همیشه همراهمون هستن... امیدوارم حال همگی خوب باشه و زندگی بر وفق مرادتون باشه...خدارو شکر حال ما هم خوبه و زندگیمون با همه خوبیا و بدیهاش میگذره ....آراد عزیزم روز به روز شیرینتر میشه ومن روز به روز عاشقتر...دیگه یواش یواش بعضی از کلمات یاد گرفته..شلوغتر از روز قبل شده و کلی هم دلبری میکنه... هوای تبریز هم روز به روز سردتر میشه و ما کمتر از خونه بیرون میریم...یعنی تمام وقت در اختیار آرادی هستم...بعضی وقتها با هم بازی میکنیم. ..بعضی وقتا دعوا میکنیم و بعضی وقتها هم که دیگه مامانی واقعا کلافه میشه و میخواد که سرشو بکوبه به دیوار... الهی مامانی قربونت بره که یه دل دار...
28 آبان 1391

نفسمییییییییی....

سلام گل سر سبدم...جونم برات بگه که چقدر دوست دارم...با تمام شیطنتا و شلوغیات عاشقتم...یعنی همین شلوغیاته که منو شیفته ترت میکنه...از اینکه با منی احساس غرور میکنم...از اینکه پیشمونی لذت میبرم...زندگیرو برامون شیرینتر کردی...کوچولوی ملوسم دوست دارم بیشتر از هر کس و هر چیزی که فکرشو بکنی... امروز میخوام برات چند تا عکس جدید بزارم از 15 ماهگیت که تازه توش پا گذاشتی...بفرما پایین تماشا کن که چطور دلمونو شیدات کردی... اینجا ماشالله هزار ماشالله در اوج شلوغیات بودی که سوار دوش عمو رحیم تو بالا بالاها سیر میکنی... لواشک خوردی و همه جای صورتتو لواشکی کردی...آخه من نمیدونم ی با صورت کثیف عکس میگیره که شما گرفتی خودشم با اون قیافه حق به ...
24 آبان 1391

اینم از عکسای عروسی...

اینجا یک روز قبل از مراسم حنا بندانه که جهیزیه عروس و خرید آقا دامادو بردیم خونشون... اینم از تزئین حنا به شکل پروانه... اینم از آرادی... اینجا آرادی قبل از رفتن به تالار داره توی خونه میرقصه... اینجا هم اعصابش خراب شده... قربونت برم... ...
19 آبان 1391

همیشه بخند...

سلام گل مریمم... یه مدتیه که کم کم میایم نت...آخه مشکلمون هنوز کامل برطرف نشده...از دوستای عزیزمون که به یادمون بودن و برامون پیام گذاشتن صمیمانه تشکر میکنیم... برات بگم از این چند وقت که نبودیم...عروسیه دختر خالم مبینا برگزار شد...انش الله که خوشبخت باشن...دو سه  روزی شهرستان بودیم...خوش گذشت... پسرم روز به روز بزرگتر میشی و صد البته شیرین تر...چند تا کلمه یاد گرفتی که دست و پا شکسته ادا میکنی...به توپ بازی علاقه زیادی داری... روز به روز که بزرگتر میشی منم شیفته ترت میشم...به قدری دوست دارم و برام عزیزی که از بیانشون عاجزم...فقط اینو میتونم بگم که دیوونه وار دوست دارم...حاضرم تموم زندگیمو فدای یه خنده ات بکنم...وقتی میخندی دنیا...
15 آبان 1391

دلم برای از تو نوشتن تنگ شده بود...

سلام هستی مامان... بالاخره بعد از کلی تاخیر اومدیم..آخه دکل های ایرانسل منطقمون دچار اختلال شده بود و نمیتونستیم وصل بشیم...امروز هم اتفاقی وصل شد...خدا آخر و عاقبتشو به خیر کنه...خلاصه.. دلم برای وبلاگ و دوستات کلی تنگیده بود..بد جوری عادت کرده بودم که هر روز سری به وبلاگت بزنم ولی این چند وقت پاک کلافه شده بودم...انش الله که مشکلمون هر چه زودتر برطرف بشه... جونم برات بگه که ماشالا چقدر بزرگ و آقا شدی و صد البته شلوغتر...هزار ماشالا از دیوار راست بالا میری...هنوز اون طور که باید و شاید بتونی حرف بزنی نمیتونی...ولی خیلی چیزا یاد گرفتی..مثلا اسم عروسکاتو که میگم فوری میری و میارینشون... اعضاب بدنتو خیلی خوب بلدی...وقتی شعر...
5 آبان 1391
1